شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
 AAA سلام 01-16-2008, 09:56 PM
|

01-16-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
گرچه جمعه ست و
به ظاهر
كوچهاي در وحشتِ آمدشدِ نفرتبرانگيزِ قُرُقچيهاي قوماً انكرالاصوات آب و
نوچههاي نعشهي نان نيست
هيچ كس
گوشش
بدهكارِ
صداي پچپچِ پاييزيِ پروانهها
با باد و باران نيست
علي بداغي
شاعر كه شدي
خستهاي از هر جنگي
آن گونه
كه حتّي اگرت
دشنه ببارد
فلك و
زمين
به دشنام آيد
دستت
بنميرود
به سوي سپري
يا
سنگي
ديگر
تويي و
تراكمِ
دلْتنگي
علي بداغي
دودكشِ درهمِ هيديدهبهديدارِدود!
كاش
هميشه
كَمكي سرد بود!
علي بداغي
كودكي
پاشيده بر ديوار
گنجشكي
به سنگ
...
شاخه نجوا ميكند:
”نفرين به جنگ!“
علي بداغي
به عبورِ آبيِ ابري
اعتباري نبود.
پس
نشستيم در معبرِ طوفان
حتّي بشارتِ غباري نبود.
خسته و خاموش
رو به آفاقِ افسانه آورديم
شيههي هيچ اسبِ بيسواري نبود.
كه ميداند؟
شايد
اشتباه فهميديم
و از نخست
قراري نبود.
علي بداغي
ماه
آن بالا
چه حالي ميكند!
شيشهي شيرِ شبش را
كودكي
در دهانِ گربه
خالي ميكند.
علي بداغي
در شهر
وِلوِلهاي برپا ست
خانههاي نهچندانسالخورده را حتّي
ميستيزند و
ميسازند
و ديوانهاي نشسته روي درخت
رد پاي پرسشش
بر جبينهاي خيسِ عابران جاري ست:
”راست ميگويند
كه ديوانگان تنها ساكنانِ كوچههاي سبزِ پروازند؟“
...
ميستيزند و
ميسازند
علي بداغي
آسمان
پيشانياش را
زد به سنگ.
دستِ كودك
رنگي و
در دفترِ او
يك تفنگ.
علي بداغي
متراكم شدهام.
تُنُك آبي تاريك
ترْكِ تكرارِ تكاني تَكوتوك
كه اگر ماتَرَكِ تَرْكِ تَكَلّم تَرَكي بردارد
ميتَرَكم.
تَرْكم كن!
علي بداغي
در شگفت از شاپركهاي به چشمِ كودكان شايد شرير
دخترك
در كوچهاي
هِنهِن كنان
ميگذارد دست بر زنگِ دري.
شاپركها همچنانِ آه و
ميريزد عرق
در حصارِ دستِ او
نيلوفري.
ميشود در باز و
روي بسترش
مادري خم گشته
ميگويد:
پري!
علي بداغي
مانده آيا در خيالت
هيچ از آن با هم نشستن
در نشيبِ آبشاران و
شقايقهاي شاد؟
يا همين را نيز
نان
رخصت نداد؟
خوش به حالت!
خوش به حالت!
كاش ما را نيز
سهمي از بسيارِ نسيان بود و
دل دادن به باد!
نفرت و نفرين به ... بگذر!
باز فوجي از كبوترهاي گفتمرفتهياد
گام بر پرچينِ چشمانم نهاد!
علي بداغي
كوچه از خِشخِشِ دامانِ استعارهاي
لبريز.
پنجرا را باز ميكنم:
پاييز!
علي بداغي
كودكي
دل ْنگران
زلزده در بركهي آب.
لبِ گل ميزي گرد
ماهيِ كوچكِ نازي
در خواب.
مات و مبهوتِ تماشا
مهتاب.
علي بداغي
كودكي
در امتدادِ جويِ باريكي
روان
با نگاهي دردناك و
گامهايي پُرشتاب
...
نعشِ گنجشكي
بر آب
علي بداغي
شاعر هم كه نباشي و
اهلِ آباديِ باد و باران و دلْتنگي
مگر ميشود
بي ترانه تاب آورد
در غباري
كه قُمريِ عاشق
در منتهياليه غربتي غمْبار
با ترديد
مينشيند
روي پرچينِ پيرِ بيرنگي
و دست از دامنِ زمين
رها نميكند
با تمامِ تلاشِ كودكان
سنگي؟
علي بداغي
حاصلِ حوصلهام را
گردبادِ بيقراري
برد.
باز
در كوچهپسكوچههاي خيال
چشمم
به خاطرهي خيس و كهنهسالي
خورد.
علي بداغي
كاش
يك تنگِ غروب
كه من از كوچهي آشتي كنان
ميگذشتم خاموش
گونهام رد قدمهاي ”مگر خاطرههم ميميرد!؟“
تو از آن سويِ همان كوچه ...
خدايا!
نفسم ميگيرد!
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت رشته ای
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 07:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|