شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد |
 AAA سلام 01-16-2008, 09:56 PM
|

01-16-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
بوي جنگي سخت با نان ميدهند
رفتني ديگر به ميدان ميدهند
پرچمِ خونخواهيِ رويا به دست
چشمهايت بوي باران ميدهند
علي بداغي
پيرزن، شببو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي، لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و، دريا بيقرار
چنگزد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي
از جنسِ ترانهها و باران بودي
بيشايدي از عشيرهي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونهام ميگويد
كوتاهترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي
لحظههايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزلخواني بود
آخرين دست تكاندادنِ تو
اوّلين نقطهي ويراني بود
علي بداغي
يادِ آن روزي كه اين جا خانه بود
جاي جولانِ دلي ديوانه بود
پاي آن شب بوي وحشي، پلكهام
پيلههاي پارهي پروانه بود
علي بداغي
آمد شب و يك ستاره بر در كوبيد
بر پنجره مهتاب فراتر كوبيد
انگار به ميلههاي مژگانم باز
پروانهي خيس و خستهاي سر كوبيد
علي بداغي
دلي از ”هرچه بادا باد!“ دارم
خيالي خالي از فرياد دارم
كنارِ خطِ پايانِ شقايق
فقط نامِ تو را در ياد دارم
علي بداغي
در خاليِ خانه خِشخِشِ بيداد است
هر خاطرهاي فلاخنِ فرياد است
در كوچه صدايي آشنا ميآيد
پرميكشم و پنجره را وا ... باد است
علي بداغي
يك عمر گذشت و بي تو تابآوردم
بيچاره دلم را بهعذابآوردم
هر بار كه طفلكي هوايت را كرد
او را به خرابههاي خواب آوردم
علي بداغي
شعر شايد شورشي بيحاصل است
تركشِ تنهايي و نعشِ دل است
يا ... نميدانم ... فقط حسميكنم
بغضِ دريا در گلوي ساحل است
علي بداغي
بوي جنگي سخت با نان ميدهند
رفتني ديگر به ميدان ميدهند
پرچمِ خونخواهيِ رويا به دست
چشمهايت بوي باران ميدهند
علي بداغي
كاش باور كرده بودم باد را
آن چه اين جا اتّفاق افتاد را
بر تمامِ كوچههاي خيسِ دل
مينوشتم ”زنده باد اعداد!“ را
علي بداغي
از دستِ تو با ترانههايت شاعر!
آن عاطفهي سربههوايت شاعر!
تا كي بزنم وصله به تنهاييِ خويش؟
ديوانه شدم به آن خدايت شاعر!
علي بداغي
پيرزن شببو به گيسوها و دست
گرمِ لالايي لبِ دريا نشست
ماهيان در خواب و دريا بيقرار
چنگ زد پيراهنش را موجِ مست
علي بداغي
بر تَركِ نگاهي تَرَكآلود و خراب
از مرزِ ستارهها گذشتم بهشتاب
انگشت به كهكشان كشيدم كه كسي
فرياد زد اي واي و ... پريدم از خواب
علي بداغي
از جنسِ ترانهها و بارن بودي
بيشايدي از عشيرهي جان بودي
هر عابرِ خيسِ گونهام ميگويد
كوتاهترين معنيِ مهمان بودي
علي بداغي
لحظههايم همه باراني بود
بودنم بُعدِ غزلخواني بود
آخرين دستتكاندادنِ تو
اوّلين نقطهي ويراني بود
علي بداغي
ميآيي و با يك ”بيا“ ازدستوپايمميبري
ديشب كه بردي تا خدا، امشب كجايم ميبري؟
بر بالِ احساسي كه از تصويرها تنميزند
يكراست تا سرچشمهي خوابِ خدايم ميبري
بر پشتِ ماهم مينشاني با نگاهي ناز و باز
تا دوردستِ آبيِ بيانتهايم ميبري
در سنگلاخِ ”دوستت دارم“ بنازم نازنين
با اين همه تاول، تماشايي بهپايم ميبري
در زيرِ باراني كه نجوا ميكند با برگها
با چترِ گيسويت به سوي قهقرايم ميبري
در كوچههاي كودكي چيزي به دستت ميدهم:
”تا روزِ تنگِ عاطفه اين را برايم ميبري؟“
چون كودكانِ سرزمينِ سادهي افسانهها
با سِحرِ نايِ خود، به غاري بيصدايم ميبري
اين بار وقتي آمدي، بغضم اگر مهلت نداد
از پيشتر ميگويمت: ” تا جلجتايم ميبري؟“
هرچند ميدانم به جشنِ گريههايم ميبري
ميآيي و با يك ”بيا“ ازدستوپايمميبري؟
علي بداغي
با نگاهي در دلم جا كرد و رفت
مشتِ احساسِ مرا وا كرد و رفت
در هزاران توي تاريكِ خيال
آذرخشي بود و غوغا كرد و رفت
با صداي سادهاش جوري غريب
واژهها را خواند و معنا كرد و رفت
نعشِ نيمهجانِ مرغِ عشق را
با تحسّر رو به گلها كرد و رفت
با شكوهِ شانهها شوري غريب
در دلِ آيينه بر پا كرد و رفت
بارشِ ”با“ از لبش، خون در دلِ
لشكرِ ناباورِ ”تا“ كرد و رفت
چيزَكي در عمقِ احساسم... ترق!
در شگفتي ماند و حاشا كرد و رفت
آمد و در كوچههاي بيكسي
گريههايم را تماشا كرد و رفت
خواستم چيزي بگويم، ناگهان
پلكهايم را ز هم وا كرد و رفت
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|