لمعۀ سوم
عشق هر چند خود را دایم بخود میدید، خواست تا در آینه نیز جمال و كمال معشوقی خود مطالعه كند، نظر در آینۀ عین عاشق كرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت:
أ انت ام انا هذا العین فی العین؟
حاشای، حاشای،من اثبات اثنین
عاشق صورت خود گشت و دبدبه ي( یحبهم و يحبهونه )، در جهان انداخت و چون در نگری:
بر نقش خود است فتنه نقاش
كس نیست در این میان تو خوش باش
ماه آینۀ آفتابست، همچنانكه از ذات مهر در ماه هیچ نیست، كذلك لیس فی ذاته من سواه شیئی ولافی سواه من ذاته شیئی. و چنانكه نور مهر را بماه نسبت كنند، صورت محبوب به محب اضافت كنند، والا:
رباعی
هر نقش كه برتختۀ هستی پیداست
دریای كهن چو برزند موجی نو
آن صورت آن كس است كان نقش آراست
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
كثرت و اختلاف صور امواج بحر را متكثر نگرداند، مسما را من كل الوجوه متعدد نكند، دریا نفس زند بخار گویند، متراكم شود ابر خوانند، فرو چكیدن گیرد باران نام نهند،جمع شود و بدریا پیوندد،همان دریا خوانند كه بود.
قطعه
البحر بحر علی ما كان فی القدم
لا تحجبنك اشكال تشاكلها
ان الحوادث امواج و انهار
عمن تشكل فیها فهی استار
قعر این بحر ازل است و ساحلش ابد. مصراع: ساحلش قعر است و قعرش بیكران، برزخ توئی تو، بحر بجز یكی نیست، از توئی موهوم تو دو مینماید، اگر تو خود را فرا آب این دریا دهی، برزخی كه آن توئی تو است از میان برخیزد و بحر ازل با بحر ابد بیامیزد، و اول وآخر یكی بود.
امروز و پریرودی و فردا
هر چار یكی شود، تو فرد آ
آنگاه چون دیده بگشائی همه تو باشی و تو در میان نه.
همه خواهی كه باشی، ای او باش
رو بنزدیك خویش هیچ مباش